نوشته اصلی توسط
گلفام
سلام من ۱۹سالمه دانشجو هستم پنج فرزند هستیم همه دهه شصتی ومن دهه هشتادی دریک خانواده پولدار مذهبی اصلا نمیدونم از چی شروع کنم و از کجا بگم ولی وقتی دوره راهنمایی رفتم ارام ارام انگیزه زندگی کردن رو از دست دادم هیچ هدف و امیدی به زندگی نداشتم وندارم با نوزده سال سن حوصله ردیف کردن اتاقمو ندارم دلم میخاد بمیرم خوشبخت نیستم قبلنا خیلی از خانوادم متنفر بودم چون درکم نمیکردن الان یکم بهتر شدن ولی ....
شبیه ادم های عقده ایی هستم بااینکه وضع مالیمون خوبه
پدرو مادرم حدوده شصت سال سنشونه بااینکه اختلاف سنیمون زیاده تاجایی که تونستن باهام راه اومدن ولی من تو هر سنی عقده نداشتن یه چیزیو داشتم پدر مادرم اصلا اجازه بیرون رفتن با دوستام رو نمیدادن میگفتن هر جامیخای بری باخواهر برادرت عقده بیرون رفتن بادوستام تو دلم مونده
از نمازو روضه خدا زده شدم همیشه عصبانیم هر چند شب یه بار از ساعت نه شب میرم اتاق برقارو خاموش میکنم تا صبح گریه میکنم موهامو میکشم سرمو میزنم به دیوار خودمو فحش لعن نفرین میکنم که چرا باید اینجوری باشم همش احساس گناه و پشیمون از رفتارها برخوردهامو دارم ولی ....
همشون از دستم عاصی شدن پدرم بهترین چیزارو برام میخره بهترین کارارو میکنه ولی درقبالش میگه اندازه عرف جامعه نماز بخون نه بیشتر نه کمتر ولی من اصلا انگیزه ندارم شاید تو گذشته پدرمادرم سخت گیری هایی داشتن الان خیلی بهتر شدن من خیلی دوسشون دارم ولی مشکل الان خودمم انگیزه هیچ کاریو ندارم نه درس نه زنگی کردن نه ردیف کردن اتاق نه نماز خوندن روز به روز دارم چاق ترو زشت تر میشم فقط ارزوی مرگ دارم دیروز پدرم گفت هروز سر نمازام دارم میگم خدایا من چیکار کردم بچه اخریم اینجوری شده به خدا گفتم اگه بخاد اینجوری پیش بره یا من و بکش یا دخترمو چون من تحملشو ندارم
حالم خیلی بده از دیشب اشک چشمم خشک نمیشه همش دعا میکنم خدایا منو بکش تا من خودمم دست به گناه نزنم واقعا نمی دونم کسی حس و حالمو درک میکنه یانه واقعا میگم سخت گیری هایی که تو بچگی سرم داشتن الان خیلی کم شدن اصلا باهام کاری ندارن نمازم نمی خونم چیزی بهم نمیگن چلی هر یه مدت یبار از قصه نخوندن نماز و فکرو خیال اینکه چه کاراشتباهیی کردن که من اینجوری شدم یه حرفی بهم میزنن بدبختی این از یه خانواده معروف تو سطح شهرمون هستیم همه به من یه جور دیگه نگاه میکنن از من انتظار دارن